دیزباد وطن ماست

دیزباد وطن ماست

سایت رسمی روستای دیزباد علیا (بالا) از توابع شهرستان نیشابور در استان خراسان رضوی ایران.
دیزباد وطن ماست

دیزباد وطن ماست

سایت رسمی روستای دیزباد علیا (بالا) از توابع شهرستان نیشابور در استان خراسان رضوی ایران.

Tectonic and Stratigraphic Features of "Dizbad Bala" Area

Dizbad Watane Mast: A Review of Tectonic and Stratigraphic Features of "Dizbad Bala" Area, Binalood city With Emphasis on Fossil Rock Outcrop and Metamorphism has done by Moslem Yazdani and Published in 2016.



you can find the original page with full article in bellow link:

Original Page

The Binalood Mountains, with an approximate northwest-southeast trend, are enclosed between the strong plate of Turan and the Central Iranian subcontinent. Its southern border is Miami or Shahroud fault and its northwestern border is known as Semnan fault. The real extension of this zone is between the northern regions of Sabzevar and Neishabour to Mashhad, but due to the fact that in the zone in question, there are metamorphic and igneous lands that can be traced across the border (Afghanistan), therefore, the eastern limit of this zone Restricted to the continuation of Western Hindu Kush in Afghanistan. This zone includes a part of Alborz which has special geological features. The Binalood geological unit is considered a gradual zone between central Iran and Valborz because the Paleozoic sediments and facies of this zone are similar to Alborz. Eastern Alborz is not an independent zone, but is part of central Iran, where Paleozoic epicontinental sediments are found almost everywhere. In addition, during the Late Devonian-Carboniferous zone, it was in a similar situation with the western and central Alborz and in the Permian with other parts of Iran in terms of sedimentary basin. The igneous and metamorphic complex of this zone, which is especially protruding in the south and west of Mashhad, includes three phases of regional metamorphism and two stages of granitization, and there are also ultrabasic masses. The metamorphic and granitic phases of Binalood during the Hersinian orogenic period and later in the Middle Triassic have been totally affected by the Early Cimmerian metamorphism. Continuation of part of the Hersinian orogenic function that reaches south of Mashhad from Tiashan-Pamir-Hindu Kush is the subduction type of oceanic crust. There were fossilized Cambrian sediments in this zone and during the Lower Silurian and Lower Devonian, a common sea covered northeastern Iran and central Iran. Because similar sediments have been left during this period in Binalood and Central Iran. This connection to the lower Carboniferous also existed, while in Alborz this connection was completely cut off. This condition is attributed to the Late Devonian terrestrial movements and is attributed to the lower Carboniferous basal conglomerates. Upper Carboniferous sediments in Binalood include a collection of black and shale quartzite sandstones that are somewhat similar to the Sardar Formation (Tabas - Central Iran).

Download Full Article

خاطره ای از یک عروسی در دیزباد

«دیزباد وطن ماست»- فرخ میرشاهی یکی از شخصیت های خوش ذوق دیزبادی است که نوشته های زیبایی را به رشته تحریر در آورده است. با هم خاطره عروسی در دیزباد را می خوانیم.

«کجایی ..ای خدا،  من نمی دانم با این شوهر کچل، پیر، بی پول و خسیس چکار کنم و ....» همین که این کلمات به گوشم رسید مثل برق از خواب پریدم آخه از صبح منتظر چنین لحظه ای بودم. 

عروسی یکی از قوم و خویشهای نزدیک بالا دهی بود و مراسم عروسی  طبق معمول در سر غرغاب بر گزار می شد. حالا منم برای اینکه سرما نخورم مثل ساردین به بقیه برو بچه ها چسبیده بودم. اون زمان سر غزغاب مثل الان نبود تنها خانه هایی که اونجا بود خانه عمو غلامرضا و حجی حسن بود و یک کمی دورتر خانه محمد ابراهیم آقاجان.

صبح زود همان روز بود و من از اینکه امشب قراره نمایشنانه و یا به اصطلاح خودمان «شو بزی» اجرا بشه خوشحال بودم. بگم تو اون زمانها هنوز تلویزیون ملویزیونی در کار نبود و جوونها اخر شب قبل از خواب شروع به سیخ زدن رادیوها  و گوش کردن اهنگ های خش خشی داخلی و یا خارجی می کردند. من تو اون  زمانها دوازده و یا سیزده سالی بیشتر نداشتم و به قول معروف داشتیم به جرگه ادم بزرگها می پیوستیم و به همین خاطر همه جوون های فامیل رو برای یاوری و کمک روز قبل به ابگو‌شت دعوت کرده بودند، کاری ندارم همه برای صرف صبحانه رفتیم جماعتخانه بالاده، کارها از دیشب تقسیم شده بود و از بخت بد ما، من برای کمک به یکی از اقوام که یک خر داشت  برای جمع اوری «خیاره !»و بوته های کوهی و ...انتخاب شده بودم، بعد از اینکه به به اتفاق یکدیگر خر را از طویله آزاد کردیم از طریق کوچه دروازه رفتیم به طرف بالای دروازه،  از نزدیکیهای پلاو گله شروع کردیم به کندن بوته های جورواجور، خیاره و ...تا نزدیکی های بالای درخت سینجد رفته بارمان درست شد و برگشتیم، بعد از تحویل دادن به تنور رفتم جای بقیه بچه ها.


ناهار در مسجد بود و  یادمه که من همیشه دوست داشتنم سرکی به اشپز خانه مسجد بزنم و بیشتر وقتها عمو داوود«شوهر عمه گلثوم» انجا بود «حتما تعریف پلاو داوودی را شنیده اید». تا قبل از ناهار هنوز وقت زیاد بود و من هم با بچه ها سرمان را گرم می کردیم. کربلایی جواد یک مغازه داشت که گاهی وقتها می رفتیم و برای خودمان شکلات سیخی می گرفتیم. بعد از صرف نهار در مسجد با بجه تصمیم گرفتیم بریم قطه و یاآب تنی، اون زمانها بیشتر پسرها برای قطه می رفتند طرف های گاولوش و یا تختگاه و یا «دهند او» و ....

شب شده بود و بعد از صرف شام رفتیم طرف سر غرغاب تا برای خودمان جا بگیریم و خودتان بهتر از من میدانید که تو عروسی ها چه در ته ده و چه در بالا ده همیشه جاهای خوب و فرش شده به مردها متعلق بود و جاهای بد و سنگ و چالها به خانم ها، هنوز که هنوز است نتوانستم این قضیه را بفهمم و باش کنار بیام نگین که دروغ میگم جشن معلم که برگزار شد هنوز این مشکل حل نشده بود.

بالاخره کم کم همه آمدند و من که از سرما داشتم می مردم خودم رو ساندویچی بین بچه ها جا دادم، هیچی دیگه سرما از یک طرف و خستگی از طرف دیگر و دیر شروع کردن نمایشنانه باعث شد که من خوابم ببره

همانطور که اول داستان گفتم با صدای خانم بازیگر یهو از خواب بیدار شدم ولی هر کار می کردم که چشمهایم رو باز نگه دارم نمی شد. این دفعه با دست زدن های مکرر از خواب بیدار شدم و یکی از بچه ها گفت پا شو فرخ باید بریم من هم بعد از پا شدن مثل بقیه به طرف خانه عمو شمس که نزدیک کوچه باغ و موده قرار داشت رفتیم چون قرار بود بقیه مراسم انجا ادامه پیدا کند. آنقدر اونجا شلوغ بود که من شخصا نرفتم و مجبور شدم برم بالای پشت بام، حالا فکر می کنم می بینم چه جراتی داشتیم می رفتیم لب چنگ بامها می نشستیم تا مراسم عروسی را نگاه کنیم. از شدت خستگی و سرما نتوانستم طاقت بیارم رفتم پایین که برم خانه ولی چون تنها بودم می ترسیدم راستش حاجی مسلم سگی داشت که خیلی گیرند بود و همیشه بین خانه اقای ورقه و ابولقاسم نگهبانی می داد و از من بدش میامد چون هر دفعه که از آنجا رد می شدم داستان داشتم همینجوری منتظر کسی بودم که به طرف بالا ده برود که دو نفر را دیدم که با چراغ قوه قصد رفتن به بالا ده را دارند نزدیک شدم دیدم علی کربلایی جواد و  زنده یاد احمد صمد  بودند که خیلی وقتها با بچه های دیگر هم بازی بودیم.

بچه ها منو تا کوجه دروازه همراهی کردند و بعد از خداحافظی رفتم و حسابی خوابیدم.


داستان مغان بینالودى از زبان دکتر شاهرخ میرشاهی

«دیزباد وطن ماست»- شاهرخ میرشاهی یکی از مفاخر ادبی دیزباد است که در یادداشت های کوتاهی به دیزباد پرداخته است. در این نوشتار به داستانی از مغان بینالودی می پردازد. این داستان را با هم می خوانیم.

همه ما دیزبادى ها با نام مغو که دهى بین دیزباد و مشهد است، آشنا هستیم. همیشه دیزبادى ها چند آشناى مغونى نیز داشتند که این نفرها براى شکار از ده خودشان تا دیزباد مى آمدند. گاهى نیز شکارى را که معمولا قوچ کوهى بود کشته با خود به دیزباد مى آوردند و می فروختند .. .و به همین گونه  آنها و شکارچیان ده هاى پیرامون دیزباد مانند ذقى و گرنه، کم کم نسل این حیوان ها  را از کوهاى دیزباد برکندند ......

جوانهاى قدیم به سبب دیگر با نام مغو آشنا بودند و آن به سبب رفتن به غار مغان بود....... 

نخستین بار، در کلاسهاى هفتم - هشتم بود که به غار مغان رفتم و آن سفرى بود که به همراه آموزگاران دیزباد بود، پدرم مسول مدرسه بود و مرا همراه برد.  من بیشتر نقش پادوى را داشتم و به همراه خرى که بار و آذوغه  را میبرد از پى آموزگاران روان بودیم......

  پسانتر چندین بار چه از مشهد و چه از دیزباد به این غار رفته بودم .....



غار مغان در نیمروزى راه از دیزباد تا غار است. براى رفتن باید از کونه بازه راست به طرف پشت لوکه و پس از پشت تلخون پیوه ژن  ... به سر کوهاى مغان می رسیم و غار در سینه کوه قرار دارد..... غار شاید دو - دو ونیم کیلومتر در یک گسل آهکى  با قندیلهاى  اهمى طبیعى زیبائى چه از پایین برجسته و چه از با لا آویخته  و گاهى  سربه هم داده آرایش شده است. .... افزون براین، غار نیز خانه خفاش ها است  و با کوه مدفوعى که در داخل غار ساخته اند، نشانه صد ها سال زندگى آنها در این غار است ..... 

... و در این غار آبدانهاى طبیعى وجود دارند که اهالى معتقدند که یک سر دیگر جریان آب به بغداد می رسد .......

........و می گفتند که کسى عصایش را در اینجا انداخته است و در بغداد پیدایش کرده است .......

در انتهاى  غار تابلو امریکائى ها، بانک ملى ایران، و سایر  یادگارهاى کوه نوردان  گذاشته شده است ...... 

از آنجا که چندین بار به غار مغان رفته ام، روزى مسؤل ورزشى دانشگاه پزشگى آن زمان مرا خواست و گفت که دانشجویان خواهش رفتن به غار مغان دارند و گفته اند که شما راه بلد هستید... گفتم به چشم ... ولى دانشجویان چه کسانى هستند؟ ... گفت از همه دانشکده ها، پزشکى، علوم، ادبیات و رشته پرستارى...بالاخره قرار شد که همه در کافه تریاى دانشکده پزشکى جمع شوند ... (در خیابان دانشگاه) ...من که هیچ انتظارى از این برنامه ریزى نداشتم و فکرمی کردم که مانند زمانهاى دیگر همینطورى با بچه ها حرکت کنیم و هرچه پیش آمد خوش آمد .... باشد. ..... متوجه شدم که قرار است دانشگاه به ما کوله پشتى  بدهد و به من که راهنما خواهم بود قطب نما و .....  

از اینکه وارد یک برنامه جدى می شدیم بسیار خرسند بودم ... که ناگاه مسؤل از طرف دانشگاه گفت اکنون برنامه را بگو .... چون من همیشه از راه کوه رفته بودم به همانگونه شرح دادم و دشوارى ها را نیز گفتم... بلاخره چون راه کوهى طولانى را پیشنهاد کرده بودم، دخترانى که آنجا بودند از آمدن صرف نظر کردند .....حیف.....و با بقیه قرارشد که از راه کوه حرکت کنیم ......

روز موعود ... کمى دیرتر حرکت کردیم .. با بچه هائى که هنوز پا به کوه نگذاشته بودند و حتى فکر می کردند که گردو درخت ندارد و از بوته چیده می شود.... حرکت کردیم . ... و با این دانشجویان تا که به نزدیکى مغو  از راه کوه ... رسیدیم شب شد.....باید ایستاده و شام  را آماده میکردیم ....

در بین راه جوانى که دانشجوى ادبیات بود همیشه علاقه داشت که در باره مولانا و شعر و... صحبت کنیم ... او که همتاى خود را در میان ما کمتر یافته بود،  بلاخره گفت کسى که مولانا را نشناسد نصف عمرش هدر رفته است ، ... و  این سخنى بود که بیست سال پس از آن،  سال  ١٣٨٦، زمانى که برنامه بزرگداشت مولانا را در داشگاه پاریس تنظیم می کردم فهمیدم .....

بلاخره وقت خواب رسید و این پسر شاعر منش فکرد می کرد که شب در کوه ها گرگ هم هست و ما باید دقت کنیم ..... و قرار شد که او در وسط گروه بخوابد ....تا کمتر نق نق کند.... من آتشى را در کنار افروخته بودم و در همان  سمت نیز خوابیدم .... به ناگاه در نزدیک سحر، با فریاد این جوان همه بیدار شدیم ....چى شد؟ چى شد؟. گفت همین الان یک حیوانى از روى من گذشت، پرید و رفت  !!! .... 

خواب از چشم همه پریده بود... و بیدار شدیم ... من نیز بدنبال هیزم در پیرامون جایمان می گشتم ، ... در تاریکى شب چراغ قوه ام به درخت زالزالکى که پر از زالزالک بود افتاد .... به بچه ها گفتم بیایید که درخت زالزالک است ... و انگار که به بهشت برین راه یافته ایم ... هوا کمى روشن و  گرگ و میش شده بود ......به دانشجویى که همراه من بود گفتم که این درخت زالزالک است و چند تایى برایش چیدم  و خواهش  کردم که برود و با بقیه برگردد ... باور نمیکرد. .. تا چند تائى که خوردم باورش شد ... باور نمیکردند که در میان کوه ها زالزالک پیدا شود ... . گفتم تو برو  تا در این اثنا من نیز هیزم جمع کنم .....همه آمدند و چون هوا روشن شده بود، تا جایى که توانستند زالزالک  چیدند ..... 

..... پس از صبحانه  حرکت کردیم .....به مغو رسیدیم و به غار رفته و برگشت را با ماشین به مشهد آمدیم .......

...... و سالها گذشت ..

..... در پاریس ، از سال ١٣٧٢  با جمعى از فرهیختگان و استادان دانشگاه  از جمله هما ناطق، انجمنى فرهنگى به نام رودکى بنیان کرده بودیم که مسؤلیتش با من بود و هنوز هم هست .....هدف این انجمن، حرکت در شناخت و شکوفا کردن  فرهنگ مشترک  نیکان  در کشورهاى قفقاز، آسیاى میانه، افغانستان و ایران است. از جمله برنامه ها، فراهم نمودن کنفرانس هاى جهانى که فرهیختگان گستره فرهنگ ایرانى، خارج از مرزهاى این کشورها با هم آشنا و در شکوفائى فرهنگ مشترکشان بکوشند... و زبان رسمى همایش فارسى است ....سومین این همایش ها در شهر گوته برى (گوتنبرگ) سوئد بود ... که در آن از بزرگان  ایرانى از جمله باستانى پاریزى، محمد اسلامى ندوشن، فرهنگ مهر و ... بیش از ٤٥ فرهیخته دیگر از تاجیکستان، افغانستان، ازبکستان و ... را دعوت کرده بودم ...

براى تنظیم برنامه باید به کوته برى سفر میکردم ... چند روز پس از برگشت به پاریس، گروه برگزارکنندگان همایش برایم پیام دادند که یکى از فامیلهایتان هر روز با ما در تماس است و میخواهد که شما را ببیند. ...

پرسیدم نامش چیست...، می گفتند که میگوید فامیل میرشاهى است، .... گفتم پس یک میرشاهى دیگر در شهر شما هست!!  .......

... در سفر دومم به این شهر او را پیدا نکردند ... تا اینکه روز همایش رسید، همایش نامش "پژوهش در فرهنگ باستان و شناخت اوستا" بود و در چندین رشته زبان، هنر، ادبیات، تاریخ و فرهنگ و ...و ... را در بر میگرفت و ٥ روز به درازا میکشید...   

در زمان همایش، گروه برگزار کننده به نزدم آمدند و جناب را که ادعا کرده بود فامیل منست، را آوردند... جوانى برومند ... بسیار سنجیده و دانا ... پرسیدم که شما فامیل من هستید... پاسخ داد که آرى ...در فکر بودم که این فرزند چه کسى باشد...و ... به ناگاه گفت که از ده مغان است... و نامش مغان بینالودى ... گفتم که نصفش دیزبادى است ... گفت که  همه اش دیزبادى است ... گفتم که شاید تو به دیزباد نیامده باشى ولى من چندین بار به مغو رفته ام ...گفت که فرض کنید که منم به دیزباد رفته ام ..... و ادامه داد که آمده ام که مهمانان کنفرانس را  فردا شب  دعوت کنم ...گفتم که ما تعدادمان زیاد است... و بهتر است که چند نفرى را انتخاب کنید .... گفت من میخواهم هرچه شما مهمان دارید را دعوت کنم ...در عجب بودم که این جوان برومند و علاقمند به دیزباد از کجا پیدا شد...!!! ... ولى نمیتوانستم از او بپرسم ... چون او به همه گفته بود که فامیل من است ...

روز دیگر طبق قرار پیشین ، دوست و فامیل ما با بیش از دوازده ماشین به محل برگزارى کنفرانس آمد و با نزاکت بسیار به ترتیب هر چهار نفر را از زن و مرد سوار ماشین کردند و به محل پذیرائى که بسیار زیبا آراسته بودند بردند. ...

هنرمندان همه گرد هم آمده بودند .... و بزم و مهمانى به سبک  ایرانى آغاز شده بود... افزون بر ما بیش از صد نفر دیگر نیز حضور داشتند ... مهمانان سخنران در کنفرانس از هرکشورى  که شرکت داشتند همچنان  شگفت زده و درپرسش  به چراى؟؟؟ آنها  نمیتوانستم پاسخ دهم ...

در برنامه که قرار شده بود چندین نفر و از جمله مهمانان که از ایران آمده بودند ... باستانى  پاریزى و از هر کشورى یکى چند دقیقه اى صحبت کند... 

.... تا اینکه براى سخن آغازین، جناب مغان بینالودى به پشت تریبون رفت ... با تعریف از من و ... گفت که  او نامش مغان بینالودى است  و این نام را در پس از مهاجرت به سوئد انتخاب کرده است... سبب این نام آن  است که وى نخستین فرزند ده مغان است که توانسته است دیپلمش را بگیرد و آموزگار او آموزش خود را در ده دیزباد دیده است ...و گفت که میرشاهى (اشاره به من)  نیز از دیزباد است و شما همه مهمان ما دیزبادى ها هستید ... همه برایش کف زدند و من نیز با اینکه همچنان بهت زده بودم، ... به پشت میکروفن  رفتم و از همه برگزار کنندگان سپاسگزارى  کردم ...

در این میان که گاهگاهى از هر کشورى کسى سخن می گفت، باستانى پاریزى نیز به نوبه خود سخن گفت و اشاره کرد که افسوس عمرش اجازه نخواهد داد که به دیزباد رود ... (وى در زمان همین کنفرانس بود که خبر فوت همسرش را در ایران شنیده بود) ..... در این میان یکى از حاضرین (ایرانى) اجازه سخن خواست...  و او نیز با تعریف گفت که  دیزبادى ها به راه حسن صباح، یکى از ایران پرستان .... رفته اند و ..... او میگفت که در پادگان مشهد سرهنگ بوده است و سرهنگ محمد را نیز میشناخت ...

این بود بخشی از داستان مغان و دیزباد و یک آغاز بر رابطه میان دو روستا در شهر فرنگ که با کلام زیبای پروفسور شاهرخ میرشاهی نوشته شده است.


بازه های دیزباد

«دیزباد وطن ماست»- شاهرخ میرشاهی در نوشته ای به بازه های دیزباد پرداخته است. این نوشته زیبا را با هم می خوانیم. ضمنا می توانید از طریق این لینک  به نقشه هوایی کوهستان دیزباد دسترسی داشته باشید.

دیز باد و بازه هایش، این گفتمانى بود که همیشه بگونه معمایى در ذهن دیزبادى ها مانده است. این همه بازه در گوشه و کنار دیزباد با نامهاى عجیب و غریب که در درازاى زمان شکل یافته اند و اکنون  به گونه اى تلفظ میشوند که گاهى فهمیدن ریشه و سبب نامگذارى آنها دشوار می نماید، براى شناختن ساخت تاریخ دیزباد از اهمیت ویژه اى بر خوردارند.  

بازه هاى دیزباد را میتوان چنین تقسیم کرد: از دشت دیزباد پائین که هم مرز دیزباد می شود تا آسیاى  عبدالکریم در سر راه قاسم آباد، از اینجا تا سرمزار دیزباد، از سر مزار در همین راستا تا "دهند او"، از اینجا به طرف راست به نام بازه راه (راست) و چپ، بازه چپ. 

از سرمزار به طرف چپ (رودخانه گیلگیلى) تا سر تلخ جعفرى، از اینجا تا سر غرغاب، سپس در ادامه تا تلخ درخت سنجد، از آنجا تا دوراهى کمرسیه در طرف چپ و پیش قجغر در طرف راست که دو بازه  را نیز با همین نامها تشکیل می دهند. در ادامه کمر سیه، سى خواه وجود دارد...

این بازه ها خود به تنهایى از مجموعه چندین کلاته، چشمه و ... تشکیل شده اند و در نامگذارى امروزه برخى از واژه ها کاملا بگونه دیگرى تلفظ می شوند. 

مثلا کلاته تبدیل به کل شده است. براى مثال کلغذرو، از مجموع کل (کلاته) غذر (جایى که خوردنى دارد) رو (رویانده شدن)  و به چم جایى که خوراکزار است و درخت میوه و ... داشته است. 



و یا بلقسرو  از مجموعه بلقس (گیاه بلقیس) رو (روئیدن) و به چم جایى که بلقیس زار است می باشد. نزرو  (نى زار رو) به چم جایى که نى زار بوده است  و به همچنین کلدروفچه  (کلاته بوفچه) به چم کلاته اى که در آن بوفچه (بوم ، بوف و یا جغد کوچک) فراوان بوده است.  بازه حشام (جایى که حیوان وحشى بیشتر داشته است)، شمرغى که احتمالا شاهمرغى بوده است، تخته شلغمى یا تخته دیزباد که براى کشت شلغم مناسب بوده است، آغچه که شاید آغلچه بوده است...

ولى نامهایى هستند که وجه تسمیه آنها مجهول است (براى من) مانند التنوزوم که  شاید اورته نظام بوده باشد که واژه اورته خود باید تغییر شکل یافته واژه دیگرى باشد...اغال کفسه (شاید کلفسه) ، فرزنى، سى خواه (شاید سیه خواه؟)، جو تریز، سرگو  (شاید سر گاو؟) [به نظر بنده شاید سر گودال] ، شمشیر تیغ، دو آغلى (دو اغل) ، زردگزار... و   ...

برخى دیگر از نامها بر اساس ساختار زمین شناسى می باشد. مانند کمر زرد، کمر سیه، سنگ سفید، پیش لوکه، پیش قجغر، تلوسى، خاک سفیدى، پى کمر، دهن بازه ده، گولوش (گاو در لوش نشسته؟) در همین گولوش است که یک اسب فرستاده هاى روسى در داخل آن فرو می رود و ...   نوزند و (ناوزندان) به چم اینکه کوه دره اى ناوى شکل را تشکیل می دهد که شاید در پشت دو کمرى که دهانه دره  را تنگ میکند  چیزى و یا کسى زندانى بوده و یا ...؟ ...  سیه نو به چم ناو سیاه ... ؟  کج ناو به چم ناو کج ؟ و ... دهند آو (دهانه آب)، کلاته دوکمرى، کلاته کال زرد، دهند آو (دهانه آب)، کلومباو (جایى که آب جمع می شود) ...، النگ دراز ...

برخى بر اساس درخت قدیمى که در آن منطقه بوده و درختان بدین گونه در منطقه بهتر رشد می کنند، مانند درخت سنجد، درخت جوز  و جوزکلاغى ، ... 

برخى به مناسبت عبور شخصیتى از ده مانند: تخت شاه، تخت گاه، تخت قلندرو (قلندران)، باغهاى قلندرى، حیط سلطانى و ....

برخى به نام مبتکر یک کلاته مانند کلاته عبدالله به نام پدر بزدگ عقیل از بالاى ده، کلاته هاى امان الله، فرج الله، جو ( جوى) ابراهیمى و .... 

برخى از کلاته ها نام جدید گرفته اند (در هنگام ثبت اسناد) مانند نوبهار (کلاته شورآبى -شوروى) ده دوست  (کلاته خیرات) ، ...

برخى بر حسب جا، باغهاى بالا، باغهاى ته، باغهاى موده، بازه دینو (ده نو)، باغهاى حیط و پشت حیط ، ...  

بررسى نام بازه ها از اهمیت ویژه اى برخوردار است و بر اساس آنها میتوان تاریخ دیزباد را نیز گزارش کرد. 

مثلا حتما رابطه بین قلندرها، قلندر آباد که دهى در نزدیکى دیزباد است و گروهى از آنجا به دیزباد مهاجرت کرده اند  با تخت قلندران دیزباد و باغهاى قلندرى رابطه تنگاتنگ وجود دارد و باید شواهدى در این جهت پیدا نمود. 

و یا نامهاى تخت شاه، شاه پسندى، تختگاه و ... نیز شاهدى بر یک پدیده تاریخى هستند که باید مشخص گردد. 

در فرصت دیگر فهرست نام  کلاته ها، جوى ها (باغ ها) را در سراسر دیزباد آورده و پس از آن با همکارى هموندان این سامانه آنها را کامل خواهیم کرد. 

داستان نساء دختر دیزبادی

«دیزباد وطن ماست»- یکى بود ، همه بودند ، ما هم بودیم. در دیزباد دخترکى بود که نسا نام داشت. قدش به قد من بود و لى بلند تر می نمود. در تابستان لباس دخترانه اى به تن داشت که با یک پارچه  کرباسى که روى شانه اش مى انداخت و در روى شانه دیگرش آنرا یا گره می زد و یا سنجاق ، خود را می پوشاند. 

همه بچه ها در دیزباد کمک خانواده خود بودند و پسرها و دخترها تقریبا با کارهاى مشخص بخشى از کارهاى تابستانى را به عهده می گرفتند. مال چرونى در باغها ساده و سرگرمى خوبى براى کودکان در آن زمان بود. این کار، کارى بود که هم دختر ها و هم پسرها می توانستند بدون دغدغه خانواده ها انجام دهند. سرگرمى هاى همراه آن، ماهى گیرى در رودخانه، کبک گیرى در کوه، به دنبال تخم پرندگان گشتن و در زمان برداشت محصول در کوه ها، به پى درو رفتن، نخود دولمولى کردن و....در پایان فصل میوه، چاه سیب کندن و از این نمونه برنامه ها نوجوانان را تشویق به مال چرونى میکرد...ولى همه از یک چیز میترسیدند. که نامش محندعلى .. بود و کارش نگهبانى باغها. 

نسا را میشناختم  و او مانند دیگر نوجوانان، نیز در زمان تعطیلات مدرسه کارى را در خانه انجام می داد او در این هنگام  تنها گاو شان را به چرا می برد. 

شاید در مدرسه با نام او آشنا شده بودم ، چون زمان ما که بیش از دویست نفر دانش آموز به مدرسه مى آمدند، همه نام هم را می دانستند.  ولى سبب برخوردم با نسا در تابستان این بود که  چون بارها، ما که با گوسفندانمان به جاده پشت حیط می رسیدیم، یک گاو تنها بدون صاحب در مسیر راه در حرکت بود و زمانى که ما به گاو می رسیدیم همراه با سایر حیوانها،  بز و گوسفندها به راه خود ادامه مى داد. 

گاهى این گاو را از قافله جدا می کردیم  و گاهى  گاو خودش به راه دیگر می رفت.  کم کم فهمیدم که این حیوان از دختر بازیگوشى است که همچنان در کنار جاده از دور گاو را پائیده ولى خود به دنبال پروانه هاى کنار جاده می دود. 

بارها  به نزد او می رفتم و او را وادار می کردم که تند تر راه رود.....  ولى او عادت داشت که همچنان سرگرم آنچه دوست داشت باشد، حشرات بزرگ مانند ملخ را بگیرد، پروانه ها را بگیرد و ....و یا  گلهاى کوچک کنار جاده را جمع آورى کرده و گاهى خم شود و آنها را ببوید......

بیشتر وقت ها ماکه از بالاده مى آمدیم او را در جاده پشت حیط روبروى باغهاى ته در می یافتیم  و تا گدار بازه ده همراه بودیم.  او تنها در این فاصله به بازیگوشى خود میپرداخت .... 

 گاهى که به گدار میرسیدیم او گاوش را جدا می کرد و از راه پشت گدار به راه کوهى گذشته و راهش را ادامه می داد...... این راه به کلاته ها و به شاهمرغى و التنزوم (اورته نظام) مى رفت  و او گاو خود را براى  چریدن  به این کلاته ها مى برد. 

در راه به پرسش هاى من که در بالا ها چه می گذرد پاسخ می داد و تعریف می کرد که کاریز ها با چاه هایشان وجود دارد  که وقتى از بالا نگاه کنى هول می کنى.  در داخل چاه ها کبوتر هاى  چاهى لانه دارند. در آنجا بزنقوره وجود دارد و او زیاد تیر بزنقوره دیده است ، کبک ها می خوانند و .....

روزى از من پرسید که آیا میتوانم او را همراهى  کنم و همه با هم به کلاته ها برویم....؟ 

پرسیدم محند على از آنجا ها می آید ؟ با پاسخ منفى او خوشحال شدم و به سوى کوه حرکت کردیم. 

گاو راه خود را بلد بود و ما باید گوسفند و بز هاى پر رو را سر به راه می کردیم. و همینگونه سرگردان  در لبلاى دره و تپه ها می گشتیم. ...... به کلاته اى رسیدیم ....

نسا از من پرسید که آیا می خواهى کبوترهاى چاهى را ببینى با خوشحالى پاسخ مثبت دادم....

....... ، او گفت حالا که گوسفند ها خوابیده اند می توانیم به طرف چاه هاى کاریز رویم و گبوترهاى  چاهى را  ببینیم. 

او از پیش و من از پس او ، به نخستین چاه که  رسیدیم،  کفت بیا و در روى تپه هاى خاک کنار دهانه چاه به ایست. ....

.....نسا سنگ کوچکى را به داخل چاه انداخت ، ....صداى پرپر و پریدن کبوتر ها از داخل چاه مى آمد. لحضه اى بعد کبوتر ها یکى یکى و یا دو تایى از چاه بیرون می پریدند. 

تعجب زده پرسیدم که تو از کجا میدانستى که کبوتر ها در چاه لانه داند. گفت که خانه کبوتر چاهى همیشه در چاه است ....

گفتم به چاه دیگر رویم ، ..... و رفتیم. 

....از من پرسید که آیا میخواهى یک کبوتر بگیرى ، گفتم نه، میترسم به چاه بیفتم ، .....

گفت من برایت می گیرم..... 

.... باز با حیرت به او نگریسته که او چگونه با کفش دم پائى نیمه پاره اش  میتواند داخل چاه شده از چاه پائین رود و اگر در چاه افتد من که نمی توانم او را بیرون آورم ، از چه کسى کمک بگیرم .... و با چندین پرسش دیگر که در ذهنم می گذشت به او گفتم که شاید بهتر باشد وقتى تعدادمان زیاد باشد برگردیم و کبوتر بگیریم......

او  بالبخندى گفت که کبوتر چاهى گرفتن براى او آسان است و لازم نیست که براى اینکار او  به داخل چاه رود........

من همچنان به او نگاه میکردم که او چگونه این کار را خواهد کرد..... گفت بیا به نزدیک چاه رویم.....

در دیزباد معولا دهنه چاه هاى قنات ها بسته نیست و همیشه براى اینکه گاهگاهى چشمه را لاى روبى کنند از این دهانه هاى چاه لاى ها را با استفاده از چرخ چاهى که در دهانه چاه استوار می کنند، با طناب و سطلى لاى ها را بالا می کشند و در نتیجه خاک اول که از چاه کنى است به همراه خاک هاى لاى روبى در پیرامون دهنه چاه بگونه اى پراکنده هستند که  تپه هاى کوچکى را که انگارى دهانه اتشفشان کوچکى هستند را تشکیل می دهند. ..... 

نسا به لبه چاه نزدیک شد و جاى پایش را استوار کرد که از داخل کفش دم پایى پایش لیز نخورد و به چاه پرتاب شود ......براى من نیز جایى را نشان داد که در آنجا بنشینم و براى  کبوتر گیرى کمکش کنم. 



من همچنان با هزار پرسش آنچه که نسا می خواست انجام می دادم.  نسا آن چادرى که بر روى شانه اش بود را باز کرد و در کنارش گذاشت. .... او پیشتر  گفته بود که سرو صدا نکنیم و از زیر پایمان نباید سنگى در چاه افتد. ... بالاخره هردو در کنار دهنه  چاه نشسته بودیم و من داخل چاه را که نگاه میکردم ، قعر چاه تاریک بود .... 

نسا در جایى از لبه چاه نشسته بود که با من  در دست راست او که در کنار لبه چاه  بود، نسبت به مرکز دهانه چاه زاویه عمودى تشکیل می داد. 

نسا با اشاره به من آماده باش داد و من هراسان منتظر این بودم که می خواهد چکار کند .... پس از سکوتى نسبتا  طولانى  یک سنگى را داخل چاه انداخت. همینکه صداى پرپر کبوتر ها از داخل چاه به ما نزدیکتر شد به ناگاه همان پارچه اى را که روى شانهاش انداخته بود و اکنون روى زانوانش قرار داشت  را به گونه اى روى دهانه چاه پرتاب کرد  که کبوترانى در هنگام بالا آمدن از قعر چاه در دهانه چاه در چادر نسا گیر گرده به دام افتادند..... نسا از من خواست که کمکش کنم که چادرش را بسوى خود کشیم. 

..... چادر را که مچاله کرده بودیم  به کنارى آوردیم. 

سه کبوتر در لابلاى آن گیر گرده بودند. نسا چادر را باز بسوى خود کشید و برداشت  تا از کنار لبه چاه  دور شدیم.......

کبوتر اول که بدستش آمد را رها کرد و یا که خود کبوتر پرید. کبوتر دیگر را به من داد  و سومى را خودش نگه داشت. ...

هر کدام کبوترى داشتیم .... 

او پرسید که می خواهى هردو کبوتر مال تو باشد ، گفتم که یکى هم خوبست ... 

گفت حالا میخواهى چکارش کنى ، گفتم شاید مانند جوجه ببریم خانه کبابش کنیم .... 

......می گفت که کبوتر بزرگ معلوم می شود ولى گوشت ندارد..... 

بالاخره به این نتیجه رسیدیم که خوبست کبوتر ها را آزاد کنیم ، چون به نظر نسا یکى از آنها هنوز جوجه  بود ....آن کوچکه اتفاقا دست من بود و نسا او را در دست من ناز می کرد و ... 

تا اینکه خواستیم برگردیم ... با کبوترها به دهانه  چشمه  برگشتیم. به کبوترها نگاه می کردیم. هردو کبوتر با چشمان گرد و نگرانشان از ما هزاران سوال داشتند ..... 

و نسا گفت که ببین که چقدر گناه دارند و تکرار میکرد  که بهترست آنها را آزاد کنیم.......

  آنها را آزاد کنیم که بپرند. ..... 

نخست مال خودش را آزاد کرد و به نزد من آمد و پس از ناز کردن کبوتر گفت اگر دلت میخواهد تو نیز کبوتر را آزاد کن. 

من نیز دستانم را که کبوتر در آنها گرفتار بودند بالا برده  باز کردم و کبوتر..........پرید ........

داستان از پروفسور شاهرخ میرشاهی